مهجور



- من ادم سرد و بی تفاوتی ام ( این موضوع رنج همیشگی من از کودکی تا به حال است) در سال های اخیر زندگی ام من با توسل جستن به چیزهایی تلاش هایی زیادی کرده ام که بتوانم احساساتم را نشان دهم تا حدی پیشرفت هم کرده ام اما بیشتر این تلاش ها تبدیل به نوعی ادا شده که باز هم از این موضوع رنج می کشم. من در بچگی از بس بی احساس و سرد بودم روی نرو تمام فامیل بودم. علاوه بر همه اینها خجالتی بودم و نسبت به همه آدم ها همیشه گارد داشتم. سلام نمی کردم و با کسی دوست نمی شدم و اگر هم کسی سمتم می آمد انقدر کارهای عجیب می کردم که خیلی روی مخش می رفتم خلاصه به بی ادب و مغرور معروف بودم. این ویژگی از بچگی با من همراه است و هرچند خیلی زیاد تقلا می کنم تا مخفی اش کنم یکدفعه سر بزنگاه مچم را می گیرد و بهم می گوید: تو همون گهی هستی که همیشه بودی سعی نکن گه اضافه بخوری. بیان خودم و احساساتم خیلی برای من سخت بوده همیشه. اصلا مهم نیست که چیزی یا کسی چقدر مرا درگیر خودش کرده من می توانم خیلی راحت به آن محل سگ نذارم. مهم نیست اصلا که تنهایی چقدر غصه می خورم وقتی پیش بقیه ام جوری محکم ام که انگار غصه برایم اهمیتی ندارد. از وقتی ده ساله بودم مامان توی خانه مرا ملکه سنگی صدا می زند چون معتقد است که من از جنس سنگ ام و هیچ چیزی در من اثر نمی کنه. ( در سال های اخیر من نسبت به خانواده و یکی دو تا از دوستانم با زور زدن های بسیار رویه دیگری پیش گرفته ام ولی احساس می کنم کماکان من همانی هستم که قبلا بودم) نه تنها با کلمات بلکه با کارکردن یا محبت عملی هم نمی توانم احساساتم را نشان دهم. مغز من همیشه یک قدم از من جلوتر است. بعضی وقت ها فکر می کنم که خب دختر اگر نمی توانی با کلمات نشان بدهی می توانی کاری کنی اما مغز من می گوید : نه. وقتی تو کاری کنی طرف مقابلت متوجه می شود که داری محبت می کنی و با خودش می گوید که او هم متوجه می شود و احساسات را درک می کند. این اعصابم را خرد می کند. اینکه کسی متوجه شود من هم احساس دارم مغزم را خط خطی میکند. من نسبت به هر احساسی گارد دارم. احساسات نقطه ضعف بزرگ من هستند. غم، عشق، دوستی و چه و چه. من راحت نمی خندم و راحت گریه نمی کنم حتی راحت عصبانی نمی شوم. یک سنگ بزرگ خاکستری ام که یک گوشه برای خودش افتاده و بقیه را نظاره می کند. کسی اشک های من را نمی بیند و من راحت نمی توانم با کسی همدلی کنم. امروز توی مراسم تشییع همه جیغ و فریاد می زدند ( هرچند که نود درصدشان داشتند نمایش بازی می کردند و چاخان می گفتند و بلوف می زدند اما من حتی به دروغ هم نمی توانم این کارها را بکنم) من یک گوشه ساکت ایستاده بودم و همه را نگاه می کردم. هر نیم ساعت یکبار به زور یک قطره اشک از گوشه چشمم می ریخت. بی حس بی حس بودم و فقط بدنم می لرزید. فقط لحظه ای که شامره آمد لرزش بدنم شدید شد شبیه کسی که تشنج می کند به لرزه افتاده بودم. حتی نزدیک شامره هم نمی شدم فقط از دور نگاهش می کردم. مامان فهمید و آمد بغلم کرد و از جمعیت دورم کرد. پنج دقیقه بعد بهتر شدم و برگشتم. من تمایل زیادی به حفظ کردن ظاهرم دارم. دوست دارم نشان دهم همه چیز خوب است و من بر همه چیز مسلط ام ( حتی اگر واقعا مسلط نباشم) و کسی به تخمم هم نیست.

 

- من با روند مقایسه گرانه ای بزرگ شدم. همیشه هوش من بر سر دیگران کوبیده می شد و زیبایی بقیه روی سر من. توی بچگی همیشه اگر دردسری پیش می آمد به خاطر زشتی همه از چشم من می دیدند. انگار دی ان ای ام  همیشه گناهکار بود. اگر پنج نفر بودیم و چهار سیب داشتیم کسی که همیشه حذف می شد من بودم. من حرص می خوردم اما نمی رفتم از کسی کمک طلب کنم یا با خواهش و التماس یا چاپلوسی بخواهم به من بدهند ( دقیقا برعکس اطرافیانم) میگفتم نداد که نداد به درک. به درک همیشه شعار من بود ( یا هست). همه غالبا قد بلند و سفید و تپل و هیکلی و بلوند اند. من اما کوچک و لاغر و ریزه میزه. من مصداق بارز جوجه اردک زشت ام که نه تنها وقتی بزرگ شد هم زیبا نشد بلکه همان اندازه بی ادب هم باقی ماند.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

ببین تی وی لحظاتی برای تنهایی درمان زگیل تناسلی ✘ کاج برفی ✘ اخبار اقتصادی تالارهای پذیرایی و باغ تالارهای عروسی ناکامان | دانلود آهنگ های غمگین و احساسی ارزها امین تقریب روزنوشته‌های مهسا